و پسر آقای رستمی اینگونه صحبتش رو ادامه داد که : تابستون چند سال قبل که سه چهار روز تعطیلی پیش اومد، تصمیم گرفتیم که طبق معمول به ویلای شمال بریم. مقدمات سفر مهیا شد. خونه رو به قصد اقامت چند روزه توی ویلای شمال ترک کردیم.
غافل از اینکه فردی خونه ی مارو زیر نظر داره و کنترل میکنه و افکار شومی توی سر داره.
و اینگونه صحبتش رو ادامه داد که : تابستون چند سال قبل که سه چهار روز تعطیلی پیش اومد، تصمیم گرفتیم که طبق معمول به ویلای شمال بریم. مقدمات سفر مهیا شد. خونه رو به قصد اقامت یک هفته ای توی ویلای شمال ترک کردیم.
غافل از اینکه فردی خونه ی مارو زیر نظر داره و کنترل میکنه و افکار شومی توی سر داره.
خونه رو خالی کردیم و خارج شدیم.
هوا که تاریک میشه اون فرد از بالای دیوار وارد خونه میشه. کامل خونه رو برانداز میکنه و سیگارش روشن میکنه و با خونسردی شروع به گشت و گذار میکنه توی خونه ای که کمتر از قصر هم نبود.
اما انگار این دزد با دزدای دیگه فرق میکرد. جالب بود. چون از موقعی که وارد خونه شد دیگه خارج نشد و حتی شبها هم همونجا خوابید. توی آشپزخونه و یخچال ها هم که هر چی که برای خوردن اراده می کرد پیدا می شد. و حسابی از خودش پذیرایی می کرد.
روز آخر تعطیلات
وقتی وارد خونه شدیم حیرت زده شدیم . شکل خونه و چیدمان وسایل کمی تغییر کرده بود . بوی سیگار همه فضای خونه رو گرفته بود. روی میز پر از ته سیگار و زباله ها و ته مانده های خوراکی ها بود .
همگی توی شوک و حیرت بودیم که دیدیم تابلو فرش قیمتی که روبروی سالن آویزون بود ، نیست. ابریشم دستباف بود و تصویری بود از چهره پدربزرگ مرحومم. کم کم شروع کردیم به جست و جو. مقداری از طلا و جواهراتی که در دسترس بود هم دزدیده شده بود . و تلفن تزئینی سلطنتی که از روکش طلا ساخته شده بود هم نبود. باز هم گشتیم. چیز دیگه ای کم نشده بود.
در همین حین خواهرم با اشاره به روی تلویزیون توجه مون رو به یک کاغذ که تا خورده بود جلب کرد. پیش از اینکه کسی بهش نزدیک بشه پدرم سریع اون رو برداشت یه نیگاه انداخت و خیلی خونسرد و بی تفاوت توی جیب کتش گذاشت. فک کردیم قبض آب و برق و... یا کاغذای خود باباست. شب موقع خواب سر فرصت پدرم اون کاغذ درمیاره و می خونه
« سلام آقای رستمی
من هیچوقت شما رو ندیدم، اما آوازه شما رو زیاد شنیدم.
محتاج بودم. شرمنده.
اگه راضی نیستی این آدرسمه : خیابون ....... کوچه .......... .. غلامی »
پدر صبح خبرم کرد. از شرکت به سمت همون آدرس حرکت کردیم. دیگه نزدیکای ظهر بود که رسیدیم . محله ای فقیرنشین توی یکی از جنوبی ترین نقاط شهر .
جلوی همون خونه که توی نامه نوشته بود وایسادیم . نگاهی به در و دیوارش انداختیم . در زدیم . در خونه باز شد . چند تا بچه ی قد و نیم قد اومدن بیرون . بعد یه خانوم اومد دم در. پدر گفت با آقای غلامی کار داشتم. گفت نیستن.شما ؟ امرتون؟
من از آشنایانشون هستم
خیلی با خوشرویی و اصرار از مون دعوت کرد که بریم داخل. اما پدر قبول نمی کرد.
در همین حین یه آقایی پیچید توی کوچه و اومد جلو تر تا رسید به در خونه. رسید به ما و تیپ و قیافه مارو دید و با لبخند گفت : آقای رستمی ؟؟؟
دست داد. پدر هم اول یه نیگا به قد و بالای اون انداخت و بعد با خوشرویی باهاش دست داد. دیدنی کردن. این بار دیگه اصرار آقای غلامی نتیجه داد و پدر راضی شد و وارد خونه شدیم.
یه حیاط کوچک که بالاش با ورقه های حلبی پوشونده بودن و دو تا کابینت و یه یخچال قدیمی کوچیک و کپسول گاز و یه شیر آب که بعنوان آشپزخونه ازش استفاده می کردن. با احترام ما رو برد توی اتاق اصلی. که اونم یه اتاق کوچیک بود که بخش های از گچ های دیوارش هم ریخته بود و بعضی جاهاش نم و رطوبت داشت .
چایی اوردن و پذیرایی کردن. پدرم گفت : میخوام با خودت دو کلمه صحبت کنم.
****پایان قسمت دوم ****
**** قسمت اول ****
**** قسمت آخر ****
موضوع مطلب : داستان, واقعی, خاطره, دزد, پیرمرد, جوانمردی, ایثار, ویلا, شمال, پولدار, مایه دار, زعفرانیه, گیشا, پاسداران, میلیون