پيام
+
فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود؛ روي نيمکتي چوبي؛ روبه روي يک آب نماي سنگي.
پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟
- نه
- مطمئني؟
- نه
- چرا گريه مي کني؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نيستم
- قبلا اينو به تو گفتن؟
- نه
- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم
- راست مي گي؟ - از ته قلبم آره.
دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد؛ شاد شاد.

ناکام دات کام
89/10/5
ناکام دات کام
چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کيفش را باز کرد؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
!i!i!iSIAH POOSH!i!i
اين داستانو يکي ديگه از افراد پيام رسان گفته بود تکراريه
ناکام دات کام
سياپوش. يکي طلبت!
ناکام دات کام
:)-