شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود؛ روي نيمکتي چوبي؛ روبه روي يک آب نماي سنگي. پيرمرد از دختر پرسيد : - غمگيني؟ - نه - مطمئني؟ - نه - چرا گريه مي کني؟ - دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نيستم - قبلا اينو به تو گفتن؟ - نه - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم - راست مي گي؟ - از ته قلبم آره. دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کيفش را باز کرد؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
اين داستانو يکي ديگه از افراد پيام رسان گفته بود تکراريه
سياپوش. يکي طلبت!
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله تير ماه
vertical_align_top